زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 26 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

113-خمیربازی

معمولا اسباب بازی ها خیلی زود برای زهرا کوچولو عادی میشه و اصلا بهش دست هم نمیزنه تا باهاش بازی کنه حتی اگه اون اسباب بازی چیزی باشه که خودش خیلی دوست داشته باشه و خریده باشیم . به همین علت من گاهی چندتا از اسباب بازی هاشو برمیدارم تا هم مدتی جلوی چشمش نباشه و هم اینکه اتاقش شلوغ نباشه . چند وقت پیش طی یک عملیات پاکسازی  تعداد زیادی از اسباب بازی هایی که بهشوت توجه نمیکرد رو جمع کرده بودم و خانم کوچولو اصلا سراغشون رو هم نگرفت جالب اینجاست که خودش هم گاهی چندتا از وسایلش رو میاره و میگه دیگه اینارو لازم ندارم هر جا میخوای بذار . چند ماهی بود که خمیر بازی شو برداشته بودم . چند روز پیش میگه مامانی یادته قدیما خمیربازی د...
26 شهريور 1392

117-خواب

سلام و صدتا سلام به دوستای خوب و  درجه یک امروز مامان جون و خاله جون زهرا نازنازی خونه ما بودند و با دخترخاله ها (پریسا و آنیسا جون) حسابی به دخملی خوش گذشته و از کوچکترین شیطنتی دریغ نکرده و الان بعد از اینکه مهمونها رفتند لوازم تحریرشو آورد تا نقاشی بکشه و داشت با آواز اشکال هندسی رو می کشید که کم کم ولوم صداش اومد پایین و دیدم در حین نقاشی و مداد به دست خوابش برده . فدای خوشگلم بشم که وقتی خوابه دلم میخواد زودتر بیدار شه و صدای خنده هاش توی خونه بپیچه.   ...
26 شهريور 1392

121-سورپرایز

دیشب بابایی یه کم دیر کرده بود و ما زنگ میزدیم که چرا نمیای و نگران شدیم . حدود نیم ساعت بعد اومد و   سورپرایز   عشقم برای من و زهرا کوچولو گل خریده بود . یه دسته گل کوچیک برای من و یه گلدون گل کوچول موچول خوشگل برای دخملی . دست  همسری درد نکنه آخه خودت گلی برای چی گل میخری ؟ عاشق این سورپرایزهای بدون مناسبتت هستم   و اینکه همیشه یادته گل مریم توی دسته گل باشه چون من بی نهایت دوست دارم . عزیزم دوستت داریم تو بی نظیری       ...
26 شهريور 1392

157-زهرا نازنازی تولدت مبارک

امروز با 9 روز تأخیر و کلی معذرت بابت این تأخیر میخوام عکسهای تولد زهرای گلم رو بذارم و همچنین ماجرای تولد رو تعریف کنم . امسال من قصد داشتم واسه دختر نازم یه تولد کفشدوزکی خوشگل بگیرم و کلی از وسایل تزئین رو خریده بودم یا  خودم با زحمت فراوون و با سلیقه ی خودم درست کرده بودم که بسیار خوشگل شده بودند . اماااااااااااا .........  یه مسئله ای مانع این مهمونی تولد شد و منم خیلی خیلی ناراحت شدم ولی دیگه خودم هم بخاطر همون قضیه از ذوق مهمونی تولد  افتادم و منصرف شدم و همچنین زهرا کوچولو که از چند وقت پیش با دیدن تدارکات تولد خوشحال بود ناراحت شد   بماند این مسئله چی بود ......... خلاصههههههه...
26 شهريور 1392

160-شیرین زبون مادر

زهرا جونم یه عادتی که داری اینه که هر وقت زیادی خوشحالی بیشتر نطقت باز میشه و شروع میکنی به زبون ریختن .جالب اینجاست که خودت متوجه این موضوع هستی و در این مواقع میگی : مامانی میدونی چیه ؟؟؟؟؟؟بازم حرف زدنم میاد . یکی از مواقع این خوشحالی ها وقتی هست که بخواییم بریم گردش . البته نوع و مکان این گردش زیاد فرقی برات نداره و مهم اینه که از خونه بزنیم بیرون . در این شرایط شیرین زبونی و صحبت کردن مداوم شما از لحظه ای که در جریان گردش قرار میگیری شروع میشه تا وقتی که از خونه بیاییم بیرون . برام جالبه که این بیرون رفتنهای معمولی هیچ وقت برات عادی نمیشه و همیشه برات شادی میاره(چون ما در کل زیاد میگردیم...
26 شهريور 1392

181-گردش روز جمعه

ســــــــــــــــــــــــلام به همگی خـــــــــــــــــــــــــوش میگذره ؟؟؟؟؟؟ ما هم خوبــــــــــــیم زهـــــــــــــــــــــــرا کوچولو هم مثل همه ی بچه ها مشغول بازی و شیطنت و شیرین زبونی هست ، الهی همه ی بچه ها همیشه خندون و سلامت باشند . دیروز رفته بودیم پیک نیک ، که حسابی به خوشگلکم خوش گذشت و شب از خستگی زودی خوابش برد و صبح تا 11 تو خواب ناز بود . صبح  به محض بیدار شدن  ازم پرسید : چند روز مونده جمعه بشه بریم گردش آخه من حوصله م تو خونه سر میره . با تعجب بهش میگم : تازه الان بیدار شدی چرا حوصله ت به این زودی سر رفت ؟!؟!؟!  . فکر کرد ناراحت...
26 شهريور 1392

194-مراحل خوابِ زهـــــــرایِ کوچک ما

مراحلِ خوابیدنِ زهرایِ کوچکِ ما : ١ _ از وقتی هوا تاریک میشه * زهرا : مامانی میشه امشب دیر بخوابیم ، باشه ؟؟؟ من : هنوز سرِ شبه ، خیلی مونده تا بخوابیم.              ٢_ ساعت ١٢ شب * من : دخترم پاشو دندوناتو مسواک بزنیم . ( نشانه ی رسیدنِ زمان خواب ) زهرا ( با ناراحتی و التماس ) : مامانی تو رو خدا هنوز نخوابیم ، الان زوده من خوابم نمیاد . یه ذره دیگه میخوابم . ٣ _ ساعت ١ شب * ( تلویزیون و لوسترها کلا خاموش شده ) من : زهرا پاشو برو توی تختخواب زهرا : الان همه بیدارند ، اون وقت ...
26 شهريور 1392

191-صندلیِ قهــــــــــــــــــــر

قصه از اونجا شروع شد که حدود یه ماه پیش ، یه صندلی کوچیک نارنجی که هم خودم خوشم میومد و هم زهرا جون برای اتاق دخملی خریدیم . اوایل خیلی روش می نشست و توی بازیهاش ازش استفاده های چند منظوره میکرد ولی دیگه کم کم از چشمش افتاد و بهش دست هم نمیزد . دیروز که زهرا توی اتاقش بازی میکرد ، رفتم پیشش و نشستم روی همون صندلی و با هم صحبت میکردیم که ازش پرسیدم : دخترم چرا روی این صندلی نمیشینی ؟؟؟ اگه دوسش نداری از اتاقت برش دارم؟؟؟  که زهرا یه نگاه عمیق به چشمام کرد و خیلی جدی گفت : نه مامان بذار بمونه ، اون صندلیِ قهره ......... من هر وقت با شما قهر کنم میام و میشینم روی اون ..... فقط هر وقت که قهر کنم......... خیلی جالب بود...
26 شهريور 1392

200-مشکلِ خواب

زهرایِ خوبم ، الان که این مطلب رو مینویسم ساعت از یک شب گذشته . امروز خونه ی مامان جونی بودیم و بعد از شام حدود ساعت 12 برگشتیم خونه . موقع خواب که شد شما طبق معمول شروع کردی به بهانه گیری و گریه که من نمی خوابم . با هزار زحمت و توضیح شما رو بردم توی تختخوابت و مراحل مشهور خواب شما رو که چند پست قبل توضیح دادم رو طی کردیم و رفتم که بخوابم . چند دقیقه بعد احساس کردم صدایی از اتاقت میاد ، اومدم در کمال تعجب دیدم چراغ اتاقت رو روشن کردی و گریه کنان در حال ورق زدن کتابهات هستی . الان نشستی پیشم و اصلا راضی به خواب نمیشی در حالی که از چشمات خواب آلودگیت کاملا معلومه . دیگه از این برنامه و عادت بدت کلافه شدم و هر روشی رو امتحان کر...
26 شهريور 1392