زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

260-سال نو

سلام دوستان سال نو رو به همگی صمیمانه تبریک میگم  امیدوارم سالی پر از سلامتی و شادی و خوشبختی پیش رو داشته باشید . امسال ٣ روز اول عید رو خونه بودیم و بعد رفتیم مسافرت . روز عید با دختر نازم سفره هفت سین رو چیدیم و زهرا بی صبرانه منتظر بهار بود و برای رسیدن لحظه تحویل سال عجله داشت . تصور میکرد توی اون لحظه اتفاق خاصی میفته. ساعتی قبل از تحویل سال نو باباییِ زهرا با شیرینی و دو تا دسته گل یکی برای من و یکی برای خانوم کوچولو اومد . هر سه دست توی دست هم به استقبال بهار رفتیم و سال نو تحویل شد . به هم تبریک گفتیم و برای هم آرزوهای خوب کردیم . ...
16 فروردين 1393

259-نفسم تولدت مبارک

چشمانت را باز کردی و دنیا غرق نگاه زیبایت شد زیبایی های دنیا ازآمدن تو پیدا شد چهره ی زیبایت در آسمان دلم آفتابی شد دریای زندگی به داشتن مرواریدی مثل تو می نازد همه زیبایی های دنیا با آمدن تو می آید و اینگونه زندگی با تو زیبا میشود اینگونه چشمانم با دیدنت عاشق میشود . . . و امـــــــــــــــــروز روز میلاد توست در این هوای ابری نیز خورشید در لابه لای ابرها به انتظار دیدن توست باز کن پنجرهها را که نسیم روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد و بهار روی هر شاخه کنار هر برگ شمع روشن کرده است ...
15 فروردين 1393

257-زهراجون و ملیساجون

روز دوشنبه ملیسا کوچولو ، دوستِ زهرا با مامان و مامان جونِ گلش ، خونه ی مامان جون زهرا بودند . واااای که چقدر از نازی و ادب ملیسا جونــــــــــم بگم کم گفتم .هزار ماشالله خیلی دختر باهوش و شیرین زبونی هست . اون روز تا عصر زهرا و ملیسا با هم بازی کردن و حسابی خوش گذروندن . معلم بازیشون واقعا دیدنی بود که دوتا بیسواد به هم املا میگفتن الهی فدایِ هر دوشون ...
23 اسفند 1392

256-کاردستی های جدید

طی هفته های گذشته چند تا کاردستی جدید برای واحد کارهای زهرا جونم درست کرده بودیم . دخترکم هم مثل خودم به انجام کارهای هنری علاقه داره و برای درست کردن این کاردستی ها هم به من کمک میکرد . ...
23 اسفند 1392

255-جشن سال نو

پنجشنبه ی هفته ی گذشته (15 اسفند) جشن سال نو توی مهدکودک زهرا برگزار شد . به زهرا جونم کنار دوستاش حسابی خوش گذشته بود و از نمایش حاجی فیروز که صورتش رو سیاه رنگ کرده بود تعریف میکرد و می خندید . یه عروسکِ ناز هم بعنوان عیدی بهشون داده بودن                   جشن قرار بود ظهر برگزار بشه و عروسکِ من از صبح آماده شده بود و برای رفتن به مهد لحظه شماری میکرد . من هم از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس ازش گرفتم . توی مهد هم ازشون عکس گرفتن که هر وقت آماده شد میذارم. ...
23 اسفند 1392

254-بازیِ دخترخاله ها

یاد بچگی هامون بخیر... یاد بازی با همسن و سالهامون توی فامیل و دوستامون... یاد قهر و آشتی ها... یاد خاله بازی ... یادِ ......... این روزها که زهرا با دخترخاله ش آنیسا خوشگله  بازی میکنه ، از تماشای بازیشون لذت میبرم و یاد بچگی های خودم میوفتم . اکثرا زهرا توی خاله بازی هاشون نقش مامانِ آنیسا رو داره و انتظار داره هر کاری که اون میگه ، آنیسا دقیقا اطاعت کنه وقتی بازی طبق میلش جلو نمیره یه قهر کوچولو میکنه ولی طاقت نمیاره و دوباره میره سراغ بازی با دخترخاله ی نازش این عکسها رو هم دیروز خونه ی خاله جون گرفتم      ...
23 اسفند 1392

253-روزهایی که گذشت

امیدوارم همگی خوب و خوش و سرحال باشید زهرا جونم ببخش که مامانی کمی تنبل تشریف داره و مدتی بود وبلاگت رو آپ نکرده بودم . این مدت شکر خدا روزگار بر وفق مراد بود . زهرا جونم هر روز با شوق و علاقه ی بیشتر میره کودکستان و هر روز میپرسه برنامه ی درسی فردامون رو برام بگو ، روزی که زبان داشته باشند روزِ زهراست و خیلی دوست داره                                                ...
5 اسفند 1392

252-یک روزِ برفــــــــی

امـــــــــروز به علت سردیِ هوا مهدکودکها و مدارس ابتدایی شهر ما تعطیل بود و چون شب که خبر رو گفتند ، زهرا خواب بود ، خبر نداشت . صبح حدود ١٠:٣٠ بیدار شد و متوجه شد که دیره و من واسه رفتن به مهد بیدارش نکردم . با عصبانیت اومد سراغم که مامانی چرا بیدارم نکردی ؟؟؟ من : عزیزم مهدت امروز تعطیله زهرا : مامانی الکی نگو . ببین خورشید خانم اومده ، برف نباریده که ؟!؟! من: برف نباریده ولی هوا خیلی سرده ، بخاطر همین تعطیل شدید . کلِ‌ امروز رو بخاطر تعطیلی مهد نق زد و بهونه گرفت و ساعت ٦ عصر گرفت خوابید ...... این عکسها رو هم روز جمعه اطراف شهر گرفتیم .درجه ی  هوا ١٠ درجه زیر صفربود . هر...
13 بهمن 1392

251-این روزهای زهرا

زهـــــــــرا جونم این روزها عاشق درست کردن پازل هست و انواع پازل ها رو سریع و به تنهایی درست میکنه . موقع خرید هم خودش طرح مورد علاقه ش رو انتخاب میکنه که آخرینش عکسهای انواع باربی بود . یکی دیگه از کارهای موردعلاقه ی عزیزِ دلم نقاشیه که در این مورد به خودم رفته . بقول خاله جون زهرا همیشه در حالِ نقاشیه . گاهی هم یه نقاشی میکشه و میده به من و میگه : تاریخشو بنویس و یادگاری نگه دار  .من هم اطاعت امر میکنم و تاکنون تعداد کثیری از اثار هنری خانوم کوچولو رو بایگانی کردم . تعداد کتابهای رنگ آمیزی هم که دیگه غیر قابل شمارش هست و میشه باهاشون یه کلکسیون حسابی درست کرد . زهــــــــرا جونم عاشق قصه هایی هست ...
8 بهمن 1392