252-یک روزِ برفــــــــی
امـــــــــروز به علت سردیِ هوا مهدکودکها و مدارس ابتدایی شهر ما تعطیل بود و چون شب که خبر رو گفتند ، زهرا خواب بود ، خبر نداشت .
صبح حدود ١٠:٣٠ بیدار شد و متوجه شد که دیره و من واسه رفتن به مهد بیدارش نکردم . با عصبانیت اومد سراغم که مامانی چرا بیدارم نکردی ؟؟؟
من : عزیزم مهدت امروز تعطیله
زهرا : مامانی الکی نگو . ببین خورشید خانم اومده ، برف نباریده که ؟!؟!
من: برف نباریده ولی هوا خیلی سرده ، بخاطر همین تعطیل شدید.
کلِ امروز رو بخاطر تعطیلی مهد نق زد و بهونه گرفت و ساعت ٦ عصر گرفت خوابید ......
این عکسها رو هم روز جمعه اطراف شهر گرفتیم .درجه ی هوا ١٠ درجه زیر صفربود . هر کاری کردم اجازه نداد شال گردنش رو باز کنم تا صورتش دیده بشه ، طفلکی از بس سرما خورده همیشه نگرانه که مبادا بازم سرما بخورم . از یه طرف هم دو تا سگِ گنده داشتند پارس میکردند و زهرا شدیدا نگران بود که الان میان گازمون میگیرن ، عکس نگیر من میخوام برم توی ماشین . و این شد نتیجه ی عکاسی با شرایط سخت