253-روزهایی که گذشت
امیدوارم همگی خوب و خوش و سرحال باشید
زهرا جونم ببخش که مامانی کمی تنبل تشریف داره و مدتی بود وبلاگت رو آپ نکرده بودم . این مدت شکر خدا روزگار بر وفق مراد بود .
زهرا جونم هر روز با شوق و علاقه ی بیشتر میره کودکستان و هر روز میپرسه برنامه ی درسی فردامون رو برام بگو ، روزی که زبان داشته باشند روزِ زهراستو خیلی دوست داره
و کلاس مورد علاقه ش بعد از زبان ، نقاشی و خمیربازی هست و ازم میخواد بذارمش کلاس نقاشی ، بهش میگم : خب عزیزم توی مهد بهتون نقاشی یاد میدن دیگه !!!!
زهرا : مامانی یاد میدن ولی من میخوام نقاشی های قشنگتر و بزرگتر بکشم.
توی کلاس کامپیوترشون هم نقاشی در صفحه ی پینت رو یادشون دادن و دخملی اثار هنرمندانه ای خلق میکنه.
سه شنبه ی هفته ی قبل رفته بودیم عروسیِ دختر دایی من و به زهرا جونم خوش گذشت .آرایشگر موهای زهرا رو فر کرده بود و اکلیل زده بود و عروسک کوچولوی من خیلی خوشش اومده بود .متاسفانه یادم رفت با لباس مهمونیش ازش عکس بگیرم و این عکس ها رو موقع برگشتن به خونه ازش گرفتم