240-دخترم ، برای فردایت ....
دخترم با تو سخن می گویم
زندگی در نِگَهم گلزاریست
و تو با قامتِ چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری
من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم
گلِ عفت ، گلِ صد رنگِ امید
گلِ فردایِ بزرگ ، گلِ فردایِ سپید
چشمِ تو آینه ی روشنِ فردای من است
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ
کس نگیرد زِ گلِ مُرده سراغ
دخترم با تو سخن میگویم
دیده بگشای و در اندیشه ی گل چینان باش
همه گل چینِ گلِ امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردایِ گلِ باغ نمی اندیشد
آنکه گِردِ همه گلها به هوس میچرخد
بلبلِ عاشق نیست
بلکه گلچینِ سیه کردار است
که سراسیمه دَوَد در پیِ گلهای لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دستِ او دشمنِ باغ است و نگاهش ناپاک
تو گلِ شادابی
به رهِ باد مرو !
غافل از باد مشو
ای گلِ صد پرِ من
همه گوهر شِکنند
دیو کِی ارزشِ گوهر داند ؟
دخترم گوهرِ من ، گوهرم دخترِ من
تو که تک گوهرِ دنیایِ منی
دل به لبخندِ حرامی مسپار ، دزد را دوست مخوان !
چشم امید به ابلیس مدار
ای گوهرِ تابنده ی بی مانند
خویش را خار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس ، از حرامی بِهراس...
قیمت خود مشِکن
قدرِ خود را بشناس
قدرِ خود را بشناس
.
.
.