دیروز خیلی روز خوبی بود رفته بودیم مراسم عقدکنون دخترخاله م زهرا جونم هم شیک و پیک کرده بود و عروس و داماد رو تماشا میکرد و گاهی میرفت وسط و میرقصید و برمی گشت .وسطهای مجلس که انگار خیلی از لباس عروس خوشش اومده بود برگشت به من گفت مامانی من باید فردا عروس بشم منم گفتم دخملی احتمالا یه ذره زوده و قرار شد امشب بابایی کیک بگیره و زهرا جون هم لباس عروسش رو بپوشه و یه جشن سه نفری بگیریم تا دخترکم مثلا عروس بشه که کنسل شد چون برای شام یکی از دوستان دعوتمون کرده . بعد از مراسم اومدیم خونه لباس عوض کردیم و شب رفتیم رستوران برای شام نامزدی و بعد از شام زدیم بیرون و حدودا 9 - 10 تا ماشین همراه ماشین عروس توی شهر دوری زدیم ...