245-پیری !!!
ذهن زهرا به تازگی درگیرِ موضوعِ پیری شده . بله تعجب نکنید پیری!!!
گاهی چند دقیقه به فکر فرو میره و بعد سوالهایی میپرسه که نمیتونم جوابِ درستی بهش بدم.
زهرا : مامان من هم قراره پیر بشم .
من : نه عزیزم شما هنوز خیلی کوچولوی .
زهرا : مامان الکی نگو ، من خودم میدونم که بالاخره یه روز پیر میشم .
من : زهرا جونم تا اون وقت خیلی مونده فعلا .
زهرا : ولی من اصلا دوست ندارم پیر بشم .
من : خوشگلم ، همه یه روزی پیر میشن ، ولی اگه خوب غذا بخوری و حرفِ مامان و بابا رو گوش بدی همیشه خوشگل و جوون می مونی .
این حرفا ، چند روز هست که مرتب بینِ ما رد و بدل میشه و گاهی دخترم غصه میخوره .
دیروز دوباره اومد و گفت : میخوام یه چیزی بگم ...
من : بگو عزیزم .
زهرا : آخه باز درباره یِ پیری هست.
من : اشکال نداره گلم ، حرفتو بزن .
زهرا : من خیلی فکر کردم و فهمیدم هنوز زیاد مونده تا پیر شم ...
من :خــــب !!!!
زهرا : اول باید عروس بشم ، بعدا مامان بشم ، بعدش دکتر بشم ، بعدا پیر میشم.........
من : هم خنده م گرفته بود ، هم تعجب کرده بودم . بغلش کردم و یه دلِ سیر بوسیدمش و بوییدمش .
فدای عروسک نازم بشم الهــــــــــــــــــــی