زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 17 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

244-لالایی کن

  لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاکترین خلقِ خدایی لالایی کن گلِ نازِ قشنگم ملوسِ کوچیک مست و ملنگم لالایی کن بخواب مادر بیداره گلِ بوسه رویِ دستات میکاره لالایی کن بخواب ای نورِ چشما با تو رنگِ خوشی میگیره دنیا تا خواب ببینی شاهزاده قصه به رویِ اسبِ بالداری نشسته تو رو میبره رو ابرایِ آبی تا رو ابرا به آرومی بخوابی لالایی کن لالایی کن لالایی تویی که پاکترین خلقِ خدایی ...
13 دی 1392

242-مراسم شب یلدا

یک هفته قبل از شبِ یلدا قرار بود توی مهدکودک مراسمِ شب یلدا برگزار بشه که بخاطر تعطیلی پی در پیِ مدارس به علت بارش برف و آلودگی هوا به تاخیر افتاد و بالاخره روزِ یکشنبه جشن یلدا  برگزار شد. زهرا جونم ساعت 12:30 با سرویس رفت و حدود 5 برگشت . خیلی بهش خوش گذشته بود و برای من هم با اشتیاق تعریف میکرد . قبل از رفتنش چندتا عکس ازش گرفتم ، توی مهد هم ازشون عکس گرفتند که هر وقت تحویل دادند میذارم . ...
10 دی 1392

241-عروسکِ راستگویِ من

تازگیا نازگلِ من شدیدا روی راستگویی حساس شده. این موضوع از وقتی شروع شد که یه شب اومد بیدارم کرد که د س ت ش و ی ی دارم ، وقتی بردمش خندید و گفت : الکـــی گفتم . منم بهش گفتم : دروغ گفتن کار خوبی نیست و اگه کسی دروغ بگه بینی ش مثلِ پینوکیو دراز میشه . با اینکه اصلا و ابدا  بچه ی دروغگویی نیست ولی همش نگرانه که نکنه بینی ش دراز بشه . هفته ی قبل بابایی دستش رو مشت کرده بود و به آنیسا کوچولو (دخترخاله ی زهرا) میگفت : بیا ببین چی توی دستمه؟؟واااای چه جوجه ی نازی !! (تا آنیسا بیاد بغلش)...... که زهراجونم ناراحت شد و به بابایی گفت : بابایی این چه حرفیه ، یه وقت دیدی بینی ت دراز شد هااااا دیگه من از گفته ...
10 دی 1392

240-دخترم ، برای فردایت ....

    دخترم با تو سخن می گویم زندگی در نِگَهم گلزاریست و تو با قامتِ چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم گلِ عفت ، گلِ صد رنگِ امید گلِ فردایِ بزرگ ، گلِ فردایِ سپید چشمِ تو آینه ی روشنِ فردای من است گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ کس نگیرد زِ گلِ مُرده سراغ دخترم با تو سخن میگویم دیده بگشای و در اندیشه ی گل چینان باش همه گل چینِ گلِ امروزند همه هستی سوزند کس به فردایِ گلِ باغ نمی اندیشد آنکه گِردِ همه گلها به هوس میچرخد بلبلِ عاشق نیست ...
6 دی 1392

234-یک روز برفــــــــی

امروز هوایِ شهر ما حسابی برفی بود و همه جا سفید پوش شده . سه روز پیش هم برف زیادی باریده بود و همه ی مدارس تعطیل بود . امروز قرار بود با زهرا بریم بیرون و آب و هوایی عوض کنیم ولی بخاطر برفِ شدید خونه نشین شدیم و حسابی خوصله مون سر رفت . زهرا کمی از پنجره ی آشپزخونه کوچه رو تماشا کرد و گزارش هواشناسی رو به من میداد ، آخه بخاطر سرماخوردگیش نمیشد ببرمش توی حیاط برف بازی کنه . بعد از ظهر شروع کردیم به درست کردن کاردستی های عسلکم و کمی سرگرم شدیم .                     ...
6 دی 1392

239-عزیزم تولدت مبارک

  همسر عزیزم خوشبختیِ من در بودنِ با تو است و اول دی ، روزِ تولد تو تقدیرِ خوشبختیِ من است . یک سبد احساس را با تو قسمت میکنم در شبِ میلادِ تو جان نثارت میکنم عشقِ زیبایِ تو را رونقِ دل میکنم با تو ای زیباترین احســــاسِ بودن میکنم .... .  . عزیزم تولدت مبارک             ...
3 دی 1392

237-یلـــــــــــدایِ سال 92

یلــــــدای امسال هم شکر خدا خیلی عالی بود و همه دور هم سلامت و شاد بودیم . به همگی خوش گذشت و تا دیر وقت جمعمون توی خونه ی مامان جون جمع بود . این هم از عکسهای شب یلـــــــــدای سال ٩٢ این هم عکسِ دونه های انارِ ما که هزارماشالله یکی از یکی نازترند.                    نویــــــد و زهـــــــرا و آنیســــــا فسقلی های قرمز پوش دورِ سفره ی شب یلدا عروسک خوشگلِ من که چاقو بدست شدیدا منتظره که حتما...
3 دی 1392