زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 22 روز سن داره

زهرا عشق مامان و بابا

253-روزهایی که گذشت

امیدوارم همگی خوب و خوش و سرحال باشید زهرا جونم ببخش که مامانی کمی تنبل تشریف داره و مدتی بود وبلاگت رو آپ نکرده بودم . این مدت شکر خدا روزگار بر وفق مراد بود . زهرا جونم هر روز با شوق و علاقه ی بیشتر میره کودکستان و هر روز میپرسه برنامه ی درسی فردامون رو برام بگو ، روزی که زبان داشته باشند روزِ زهراست و خیلی دوست داره                                                ...
5 اسفند 1392

252-یک روزِ برفــــــــی

امـــــــــروز به علت سردیِ هوا مهدکودکها و مدارس ابتدایی شهر ما تعطیل بود و چون شب که خبر رو گفتند ، زهرا خواب بود ، خبر نداشت . صبح حدود ١٠:٣٠ بیدار شد و متوجه شد که دیره و من واسه رفتن به مهد بیدارش نکردم . با عصبانیت اومد سراغم که مامانی چرا بیدارم نکردی ؟؟؟ من : عزیزم مهدت امروز تعطیله زهرا : مامانی الکی نگو . ببین خورشید خانم اومده ، برف نباریده که ؟!؟! من: برف نباریده ولی هوا خیلی سرده ، بخاطر همین تعطیل شدید . کلِ‌ امروز رو بخاطر تعطیلی مهد نق زد و بهونه گرفت و ساعت ٦ عصر گرفت خوابید ...... این عکسها رو هم روز جمعه اطراف شهر گرفتیم .درجه ی  هوا ١٠ درجه زیر صفربود . هر...
13 بهمن 1392

251-این روزهای زهرا

زهـــــــــرا جونم این روزها عاشق درست کردن پازل هست و انواع پازل ها رو سریع و به تنهایی درست میکنه . موقع خرید هم خودش طرح مورد علاقه ش رو انتخاب میکنه که آخرینش عکسهای انواع باربی بود . یکی دیگه از کارهای موردعلاقه ی عزیزِ دلم نقاشیه که در این مورد به خودم رفته . بقول خاله جون زهرا همیشه در حالِ نقاشیه . گاهی هم یه نقاشی میکشه و میده به من و میگه : تاریخشو بنویس و یادگاری نگه دار  .من هم اطاعت امر میکنم و تاکنون تعداد کثیری از اثار هنری خانوم کوچولو رو بایگانی کردم . تعداد کتابهای رنگ آمیزی هم که دیگه غیر قابل شمارش هست و میشه باهاشون یه کلکسیون حسابی درست کرد . زهــــــــرا جونم عاشق قصه هایی هست ...
8 بهمن 1392

250-زهـــــرا و مهســــــا

زهرایِ من یه دخترعمه داره به اسم مهسا که خیلی دوسش داره . تقریبا 15 سال از زهرا بزرگتره ولی با هم خوب رابطه برقرار کردن  . مهسا جون خیلی با دخملی مهربون هست و باهاش طوری رفتار میکنه که انگار دوست و هم سن هستند . زهرا توی خونه هم مدام از مهسا صحبت میکنه و براش سمبلِ یه دخترِ خوبه . این عکسها رو هم مهســــــــا جـــــــــــون توی اتاقش و  خونه شون از دخترگلم گرفته ، مدل موهاشم کارِ خودشه          &nbs...
7 بهمن 1392

249-میشا و کوشا

عزیزم ، از وقتی توی برنامه ی فتیله ها ، سی دی های میشا و کوشا رو تبلیغ میکردند خواستی برات بخریم .      کلا به برنامه های آموزشیِ این مدلی که همراه با بازی و رنگ و آهنگ هست علاقه داری . بالاخره چند هفته پیش که با خاله جون رفته بودیم شهر کتاب ، سی دیِ میشا و کوشا رو برات خریدم . بیشتر اوقات دوست داری باهاش سرگرم باشی . از وقتی توی مهدکودک چشمهای خوشگلت رو معاینه و تست کردند همش نگرانی که مبادا یه روزی چشمات مریض بشن ، بنابراین کمی که جلوی لپ تاپ میشینی و با سی دی کار میکنی ، میگی : مامانی واسه ی امروز بسه ، آخه میترسم چشمام خراب بشن . فدات بشم که اینقدر به...
28 دی 1392

248-صورتکها

دیروز بعد از ظهر با زهرا جونم و یکی از دوستایِ گلم رفته بودیم بیرون و گشت و گذار . از جلوی مغازه های زیادی مثل اسباب فروشی و فروشگاههای لباس و ... رد شدیم و دختر گلم هیچ درخواستی نداشت تا اینکه رسیدیم به دکه ی روزنامه فروشی   مثل همیشه و بدون هیچگونه استثنایی حتما باید برایِ خانوم کوچولو مجله میخریدم و با کمال میل خریدم . توی مجله ٤ تا ماسک برای یکی از داستانها داشت . زهرا خیلی خوشش اومده بود امروز بریدمشون و آماده شون کردم . الان هم مشغول بازی با اون صورتکهاست. اینم چند تا عکس از زهرا با صورتکها    &n...
27 دی 1392

247-سرویس خوابِ کیتـــــــــــی

پرنسس کوچولویِ خونه ی ما مدتهاست که علاقه ی شدیدی به کیتی داره . رویِ هرچیزی که عکس کیتی باشه ، اعم از لباس و اسباب بازی و لوازم تحریر و .... دوست داره که براش بخریم و میگه کیتی ،  جــــــــــــــــونِ منه . تا اینکه وقتش رسید تا سرویس خوابِ پرنسس کوچولو رو عوض کنیم. آخه ماشالله بزرگ شده و توی تختش جا نمیشد . از روز اول که صحبت خرید سرویس خواب مطرح شد زهرا گفت حتما باید مدل تختم کیتی باشه . وقتی به فروشگاهها سر میزدیم چشمش دنبال کیتی جـــــــونش بود . تا اینکه مدلِ محبوبش رو یافت... دیگه هر فروشگاهی میرفتیم میگفت من همونی رو که اونجا دیدم میخوام . بالاخره من و بابایی تسلیم شدیم ...
24 دی 1392

246-سالگرد ازدواج

       هیچ اتفاقی در دنیا مهمتر از انتخاب یک همسفر برای بقیه ی عمر نیست عزیزم و همسفر دایمی زندگی من  پیوندمان مبارک ای عشق همیشه از خدا میخواهم کنار من باشی و پا به پای هم پیر شویم ...
24 دی 1392

245-پیری !!!

ذهن زهرا به تازگی درگیرِ موضوعِ پیری شده . بله تعجب نکنید پیری !!! گاهی چند دقیقه به فکر فرو میره و بعد سوالهایی میپرسه که نمیتونم جوابِ درستی بهش بدم . زهرا : مامان من هم قراره پیر بشم . من : نه عزیزم شما هنوز خیلی کوچولوی . زهرا : مامان الکی نگو ، من خودم میدونم که بالاخره یه روز پیر میشم . من : زهرا جونم تا اون وقت خیلی مونده فعلا . زهرا : ولی من اصلا دوست ندارم پیر بشم . من : خوشگلم ، همه یه روزی پیر میشن ، ولی اگه خوب غذا بخوری و حرفِ مامان و بابا رو گوش بدی همیشه خوشگل و جوون می مونی . این حرفا ، چند روز هست که مرتب بینِ ما رد و بدل میشه و گاهی دخترم غصه میخوره ...
13 دی 1392